سجادعزیزدل مامان وباباسجادعزیزدل مامان وبابا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

سجادمامان

غذای مورد علاقه

سلااااااام گل مامان... سجادجون شما خیلی بد غذا هستی و اونطور که باید غذا نمیخوری وباید با سرگرم کردنت چند لقمه غذا بهت بدیم صبح ها که بابایی سرکاره باید بذارمت توی تاب وبهت غذا بدم نون پنیر گردو/تخم مرغ آبپز وجدیدا عاشق انگور شدی وصبح فقط انگور میخوری ظهرها هم که بابایی باهزار ادا وشکلک وبازی تورو سرگرم میکنه تا غذا بخوری اکثر شب ها برات آبگوشت یا سوپ ماهیچه درست میکنم که بازم با بدبختی باید بهت بدم گاهی اوقات بابایی تو رو سوار پشتش میکنه و دور اتاق میدوه تو این کارو خیلی دوست داری وبه این کار میگی بوتی!!!! از بین میوه ها موز/انگور /هندوانه دوست داری ودیگر هیچ.از بین غذاها عاشق کتلت /ته چین مرغ/وبه قول خودت قباب (کباب)هستی چ...
13 مرداد 1394

دایره المعارف سجادم

سجادجونم من خیلی وقته که از شیرین زبونیات ننوشتم خواستم کلی کلمه یاد بگیری و بعد بنویسم الانم اکثر کلمه هایی که بهت میگم رو تکرار میکنی وتازه جمله دو کلمه ای هم میگی قربون پسر شیرین زبونم برم.در ضمن امروز 1سالو 8 ماه و بیست روز داری.   بابایی                                          مامان مامایی :مامان نجمه                   ...
13 مرداد 1394

مهارت های جدید

مهارتهایی که سجادم تا به امروز که یک سال و هشت ماه وهجده روز دارد انجام میده :   بدو بیا دنبالم... 1.موتور سواری(دید دید) از هجده ماهگی تا به امروز هر موقع بابابیی با موتور بیرون میره شما هم میخوای باهاش بری وهر موقع میخواهیم بریم بیرون میگی بریم دید وخیلی هم لذت میبری جلوی موتور میشینی بوق میزنی و... 2.پارک رفتن چند وقت پیش ما تصمیم گرفتیم که شما رو ببریم پارک بابایی برای اولین بار تورو سوار سرسره کرد وموقعی که سر میخوردی بابا میگفت غیییییز.خیلی به وجد اومده بودی از اینکه یه عالمه بچه اونجا بود ذوق زده شده بودی خلاصه از اون شب به بعد هر شب به بابا میگی بریم پات و غیز ماهم که عاشق تو هستیم...
11 مرداد 1394

رفتار نیک

سلام شکلات خوشمزه من.. سجادجونم امسال ماه مبارک رمضان من وتو وبابایی باهم برای نماز جماعت وافطار به مسجد جامع میرفتیم ظهرها هم توی خونه من تلویزیونو روشن میکردم تا اذان بگن وبرم نماز بخونم یه روز که خونه مامانی بودیم از تلویزیون اذان پخش شد و تو فوری از جات بلند شدی و رفتی یه مهر پیدا کردی و مثلا نماز خوندی وای همه ما تعجب کرده بودیم از این رفتارت وخیلی خوشحالم که پسر مومنی مثل تو دارم شیوه نماز خوندنت هم اینطوریه که فقط قیام وسجده داره یه کار دیگه ای که انجام میدی اینه که موقعی که با بابایی میری مسجد وقتی نماز تموم میشه تو بلند میشی وتوی صف به همه دست میدی الهی من فدای پسرم بشم ...
11 مرداد 1394

جشن نیمه شعبان

فرزند دلبندم... همه ساله در شب نیمه شعبان توی محله مامانی اینا یه مراسمی هست به اسم جشن شو نیمه ای که بعد از اذان صبح بچه ها کیسه هایی رو بدست میگیرن و در خونه ها رو میزنن صاحب خونه هم توی کیسه شکلات یا پفک یا...میریزن این مراسم از قدیم تا به حالا برگزار میشه وخیلی ازش استقبال میشه وتا ساعت 7صبح ادامه داره. امسال ما زود بیدارشدیم ورفتیم به سمت خونه مامانیا تو که حسابی گیج شده بودی چون توی کوچه ها شلوغ بود وپربود از بچه.مامان نجمه یه نوشمک دادبه تو در همون زمان یه آقایی که داشت عکس میگرفت تا برای خبرشاهجهان آباد خبر نگاری کنه اومد واین عکس رو از توگرفت من این عکس رو چندروز بعدش از توی سایتشون دیدم عید...
2 مرداد 1394

18 ماهگی سجادم

سجاد جان 28 اردیبهشت با بابایی رفتیم که آخرین واکسنت رو بزنیم من خیلی نگران بودم چون همه میگفتن این واکسن خیلی درد داره وچون توی هر دوتا پا زده میشه بچه نمیتونه راه بره خلاصه به خدا توکل کردیم ورفتیم خانه بهداشت وقتی مسئول بهداشت قد ووزنت رو اندازه گرفت گفت که پسرتون  اصلا رشد خوبی نداشته ودچار کندی رشد شده وباید بیشتر بهش برسید من به نظر خودم رشدت خوب بود چون بیشتر از قبل غذا میخوردی ولی چون خیلی جنب وجوش داشتی خیلی رشد نکرده بودی.بعد بابایی بردت برای واکسن خیلی گریه کردی تا بعداز ظهر همش ناله میکردی وخوب نمیتونستی راه بری تا اینکه بابایی اومد خونه وتورو راه انداخت وکلی باهات بازی کرد وتو یادت رفت که درد داشتی شبش هم باهم رفتی...
2 مرداد 1394

علی کوچولو تولدت مبارک

پسر عزیزم... روز8یا9 اردیبهشت عمه زینب صاحب یه پسر ریزه میزه شد به خاطر اینکه نی نی توی ماه رجب بدنیا اومده بود وچند روز دیگه تولد آقا امیرالمومنین بود اسم بچشون رو علی گذاشتند.علی خیلی کوچولو بود موقع تولد دو کیلو بود. اینم جدیدترین عکسش یه اتفاق بدی که بعد از تولد علی افتاد این بود که عمه طاهره فردای اونروز بچشو هفت ماهه بدنیا آورد که بعد از دو روز نی نی فوت کرد.این اتفاق همه رو ناراحت کرد.. ...
2 مرداد 1394

عید امسال ومسافرت شمال

سجاد جون امسال میخواسیم سال تحویل بریم شمال ولی به خاطر نگرانی من درمورد شما وسردی هوا دوبار کنسل شد ولی باز دلم نیومد چون بابایی خیلی ذوق داشت که با تو کنار سواحل مازندران قدم بزنه چون تو تازه راه رفتنو یاد گرفته بودی خلاصه بعداز سال تحویل وسایلو جمع کردیم وراهی شهر رامسر شدیم توی راه خیلی خوش گذشت مخصوصا توی مازندران. از طرف بانک بهمون یه ویلا کنار دریا داده بودن شب بود که رسیدیم چالوس ولی اونقدر بارون میومد که دیگه ترسیدیم بریم تا ویلا مجبور شدیم وسط راه یه اتاق بگیریم وبقیه راه رو فردا صبح بریم بارون شدیدی بود سه تایی خیس اب شدیم.فردا صبحش راه افتادیم به سمت رامسر ودوز اونجا بودیم خیلی خوش گذشت مخصوصا با وجود تو خیلی حالم...
2 مرداد 1394

سال 1394 مبارک

سلام سلام گل پسری.. لحظه سال تحویل امسال ساعت2و15 دقیقه و11ثانیه روز شنبه بود.چون نصف شب سال تحویل میشد شما در خواب ناز بودی ولی منو بابایی در کنار هم سفره انداختیم وسال ونو کردیم اینم لباسای عید سجاد جونم. قررررررررررررررربووووووونت برم من ...
2 مرداد 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سجادمامان می باشد